کیمیا

وبلاک علمی و فرهنگی

کیمیا

وبلاک علمی و فرهنگی

من!

من!

صبح وقت از همه

با چشم ها نیمه خفته

و شکم گرسنه

مثل همه دوستانم

به کارگاه می روم

و با چکش های که

همیشه آشنایم

بدون لحظ ای درنک

تا نیمه های شب

کار می کنم

و در آخر شب

که از کار طاقت فرسای

روز خلاص می شوم

فقط می توانم

چند دانه نان

با خود بسوی

کلبه ام

که در آن

فرزندانم همیشه

در انتظار اند ببرم

ولی همیشه قبل از خفتن

فکری در ذهنم خطور می کند

که - تویی که نه کار می کنی

و ن کارگر بوده ای

چطور همیشه

با لباس زیبا

و دست های پر میوه

بسوی خانه قشنگت

که بهترین اپارتمان

شهر است

و در آن فرزندانت

که از خوردن آن

همه میوه و غداهای

لذیذ

دلگیر شده اند

می روی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد