کیمیا

وبلاک علمی و فرهنگی

کیمیا

وبلاک علمی و فرهنگی

اعتراف

دخترک کوله به پشت

اشک به مشت

زیر دیوار غمی خم شده است

خود او می گوید :

من خود سیزده ام !

گاه گاهی روزگار

از سر بی خبری

خنده ای می دهدم

لیک هر روز و شبم

طبق قانون جهان

از نحوست لبریز !

مدتی می گرید

لحظه ای چند، درنگ

راه کج می کند این بار به سوی خانه

چاره ای دیگر نیست

دخترک می گوید :

سوختن، خود ساختن ، جنگیدن

زندگی باید‌!

چاره ای دیگر نیست

چاره ای دیگر نیست...

برای هزارمین...

برای هزارمین بار گفت دیگری  را دوست دارد

برای هزارمین بار گفتم آرزوی خوشبختی ات را دارم

برای هزارمین بار گفت بدون او نمی تواند زندگی کند

برای هزارمین بار گفتم از خدا می خواهم که او از تو باشد

برای هزارمین بار گفت همچو شاهزاده ها  است

برای هزارمین بار گفتم تو شهبانو اش باشی

برای هزارمین بار گفت تو که از من دلخور نیستی

برای هزارمین بار گفتم نه......          هرگز

تا نشکسته باشم دلش را...............

من!

من!

صبح وقت از همه

با چشم ها نیمه خفته

و شکم گرسنه

مثل همه دوستانم

به کارگاه می روم

و با چکش های که

همیشه آشنایم

بدون لحظ ای درنک

تا نیمه های شب

کار می کنم

و در آخر شب

که از کار طاقت فرسای

روز خلاص می شوم

فقط می توانم

چند دانه نان

با خود بسوی

کلبه ام

که در آن

فرزندانم همیشه

در انتظار اند ببرم

ولی همیشه قبل از خفتن

فکری در ذهنم خطور می کند

که - تویی که نه کار می کنی

و ن کارگر بوده ای

چطور همیشه

با لباس زیبا

و دست های پر میوه

بسوی خانه قشنگت

که بهترین اپارتمان

شهر است

و در آن فرزندانت

که از خوردن آن

همه میوه و غداهای

لذیذ

دلگیر شده اند

می روی

ای آشنای من

ای آشنای من،

 

                برخیز و با  بهار سفر کرده باز گرد

 

                تا پر کنیم  جام  تهی   از   شراب را

 

                                                               ای آشنای من،

 

یک صبح خنده را ،

 

وقتی که   بهار  گل افشان فرارسید

 

دربازکن بکلبه ای  خاموش  من بیا

 

                                                               ای آشنای من،

به به به ....

 

به به به .... درحالی که برتری خواهی ملی - رشوه

ستانی- زورگویی - تفنگ سالاری - انجوسالاری -

خصومت های نهان دیرینه وووووووووووووووووو  با خنده

 های حاکی از پیروزی - وطن عزیزم را به فلاکت و نا

بودی می کشاند - ما از آشتی ملی -صلح و صفا -

برابری و برادری ......... سخن می گویم.

 

عشق گل

 

بلبل زعشق گل که چنان رنجها  کشید

 

افسوس چیدنش  زچمن دیگران  نمود

 

بیا دختر

 

بیا دختر  گلی   چینم  زباغت

که میری و بدل  میمانه داغت

اگر روزی  دوصد   بارت نبینم

ز  بقه  ها  گیرم من  سراغت

 

امید...

راهی ،

جاده ای ،

هر چند مبهم

هر چند سرد و برفی .

در انتها ،

شاید نوری

شاید روزنه ای

شاید امیدی

نوشته شده بر

پنجره ای بخار گرفته ...