دخترک کوله به پشت
اشک به مشت
زیر دیوار غمی خم شده است
خود او می گوید :
من خود سیزده ام !
گاه گاهی روزگار
از سر بی خبری
خنده ای می دهدم
لیک هر روز و شبم
طبق قانون جهان
از نحوست لبریز !
مدتی می گرید
لحظه ای چند، درنگ
راه کج می کند این بار به سوی خانه
چاره ای دیگر نیست
دخترک می گوید :
سوختن، خود ساختن ، جنگیدن
زندگی باید!
چاره ای دیگر نیست
چاره ای دیگر نیست...
سلام کیمیا من شما رو لینک کردی شما هم منو لینک کنید ممنون میشم
من شما رو به اسم وبلاگ علمی وفرهنگی لینک کردم (کیمیا)
فعلا بای
سلام جناب رفیعی.مطلبتون خیلی جالب بود.
راستی فامیلیمون یکیه
اسمت چیه؟؟
استاد گرانقدر نوشته های شما را خواندم جالب و خواندنی است اگر در مورد مسایل اجمتاعی کمی بنویسید وبلاگ شما زیباترو خواندنی تر خواهدشد . باتشکر از شما فرید یاسا