کیمیا

وبلاک علمی و فرهنگی

کیمیا

وبلاک علمی و فرهنگی

عکس های از بامیان

بامیان
بت تخریب شده ای بامیان
بند امیر
نمای از بندی امیر
منار جام
منار باستانی جام
بامیان
بت بامیان قبل از تخریب
بوداهای بامیان (عکس از پاینده محمد)
بت بامیان بعد از تخریب
زمینهای زراعتی در بامیان
عکس از زمین های زراعتی بامیان

فراموش نکن...

 در لحظه ای که هیچ امیدی نداری و

کاملا از خودت مایوس هستی

فراموش نکن هنوز کسی نظاره گر توست

در کنار تو و نزدیک تر از همه به تو و تو را

یاری خواهد کرد .

هرگز خدا را از یاد نبر

او همیشه با توست ...

اعتراف

دخترک کوله به پشت

اشک به مشت

زیر دیوار غمی خم شده است

خود او می گوید :

من خود سیزده ام !

گاه گاهی روزگار

از سر بی خبری

خنده ای می دهدم

لیک هر روز و شبم

طبق قانون جهان

از نحوست لبریز !

مدتی می گرید

لحظه ای چند، درنگ

راه کج می کند این بار به سوی خانه

چاره ای دیگر نیست

دخترک می گوید :

سوختن، خود ساختن ، جنگیدن

زندگی باید‌!

چاره ای دیگر نیست

چاره ای دیگر نیست...

برای هزارمین...

برای هزارمین بار گفت دیگری  را دوست دارد

برای هزارمین بار گفتم آرزوی خوشبختی ات را دارم

برای هزارمین بار گفت بدون او نمی تواند زندگی کند

برای هزارمین بار گفتم از خدا می خواهم که او از تو باشد

برای هزارمین بار گفت همچو شاهزاده ها  است

برای هزارمین بار گفتم تو شهبانو اش باشی

برای هزارمین بار گفت تو که از من دلخور نیستی

برای هزارمین بار گفتم نه......          هرگز

تا نشکسته باشم دلش را...............

من!

من!

صبح وقت از همه

با چشم ها نیمه خفته

و شکم گرسنه

مثل همه دوستانم

به کارگاه می روم

و با چکش های که

همیشه آشنایم

بدون لحظ ای درنک

تا نیمه های شب

کار می کنم

و در آخر شب

که از کار طاقت فرسای

روز خلاص می شوم

فقط می توانم

چند دانه نان

با خود بسوی

کلبه ام

که در آن

فرزندانم همیشه

در انتظار اند ببرم

ولی همیشه قبل از خفتن

فکری در ذهنم خطور می کند

که - تویی که نه کار می کنی

و ن کارگر بوده ای

چطور همیشه

با لباس زیبا

و دست های پر میوه

بسوی خانه قشنگت

که بهترین اپارتمان

شهر است

و در آن فرزندانت

که از خوردن آن

همه میوه و غداهای

لذیذ

دلگیر شده اند

می روی

ای آشنای من

ای آشنای من،

 

                برخیز و با  بهار سفر کرده باز گرد

 

                تا پر کنیم  جام  تهی   از   شراب را

 

                                                               ای آشنای من،

 

یک صبح خنده را ،

 

وقتی که   بهار  گل افشان فرارسید

 

دربازکن بکلبه ای  خاموش  من بیا

 

                                                               ای آشنای من،

به به به ....

 

به به به .... درحالی که برتری خواهی ملی - رشوه

ستانی- زورگویی - تفنگ سالاری - انجوسالاری -

خصومت های نهان دیرینه وووووووووووووووووو  با خنده

 های حاکی از پیروزی - وطن عزیزم را به فلاکت و نا

بودی می کشاند - ما از آشتی ملی -صلح و صفا -

برابری و برادری ......... سخن می گویم.

 

عشق گل

 

بلبل زعشق گل که چنان رنجها  کشید

 

افسوس چیدنش  زچمن دیگران  نمود

 

بیا دختر

 

بیا دختر  گلی   چینم  زباغت

که میری و بدل  میمانه داغت

اگر روزی  دوصد   بارت نبینم

ز  بقه  ها  گیرم من  سراغت

 

امید...

راهی ،

جاده ای ،

هر چند مبهم

هر چند سرد و برفی .

در انتها ،

شاید نوری

شاید روزنه ای

شاید امیدی

نوشته شده بر

پنجره ای بخار گرفته ...

بخندیم یا بگریم

وقتی چوپانی  به جهت مهمی بشهر آمد و سگ او همراه او بود. عبورشان بدر مسجدی افتاد . سگ چون در مسجد را گشوده دید داخل شد. خدام مسجد درهای مسجد بستند و سگ را میزدند. چوپان صدای سگ را می شنید به هر دری می آمد بسته میدید تا بلاآخره بر بام مسجد آمد و فریاد میکرد که چرا سگ مرا میزنید؟ گفتند بخاطریکه به مسجد آمده . گفت: اینحیوان است و عقل ندارد و این حرکت او از بیعقلی بوده . آخر نمی بینید من که عاقلم هرگز پا در مسجد نمی گذارم.


مردی زن سیده و پیری داشت . خواست که زن دیگری بگیرد. زن مطلع شد و گفت آخر چرا از امیر المومنین یاد نمیگیری که تا فاطمه را داشت دیگر زنی نگرفت . آخر منهم از اولاد فاطمه ام.

مرد گفت: ای خانم - فاطمه نه ساله بود که بخانه علی آمد و هیچده ساله بود که وفات کرد. و شما چهل ساله بودید که بخانه من آمده اید و حالا نود ساله شده اید و هنوز نمرده اید تا من فارغ شوم.


ملایی بالای منبر موعظه می کرد - شخصی از وی نام زن شیطان را پرسید؟ ملا گفت نام زن شیطان را نمی شود بلند گفت برخیز و نزد من آی تا آهسته به گوش تو گویم. آنمرد نزد ملا آمد .

ملا سر را نزدیک گوش او برد و هر چه می توانست به او  فحش داد و گفت که من چی می دانم که اسم زن شیطان چیست. من که در وقت عقد و عروسی او حاضر نبودم . کدام مطلب دیگری نبود که می پرسیدی؟ آن شخص برگشت و نشست . از او پرسیدند که چی گفت؟  گفت: هر که میخواهد بداند خودش برود . ملا درگوش او خواهد گفت چنانچه در گوش من گفت.


افلاطون گوید حریص ترین حیوانات مگس است - و قانع ترین حیوانات عنکبوت است. پس خداوند قرار داده حریص ترین حیوانات را رزق قانع ترین آنها که بوسیله حیله و شبکه تار خود- آنها را صید نموده و طعمه خود قرار می دهد.


کوری به مدت چهل سال هر وقت بخانه می آمد یکچیزی در دست بود - زن او پیش می آمد و او را خوش آمدید و استقبال می کرد و آنچیز را از دست او می گرفت.

تا آنکه روزی کور دست خالی آمد - زن گفت مرده شور چشم کورت را ببرد چرا چیزی نیاوردی ؟ گفت: چهل سالست چرا این سخن را نگفتی؟

زن گفت بخاطریکه در آن مدت نظرم بدست تو بود و امروز که دیدم چیزی بدست تو نیست نظرم بچشم تو افتاد و دیدم کوری.  پول بی صاحب چی عیب ها را که نمی پوشاند.


شخصی در خانه ای مهمان شد. وقتی نماز خواست نماز بخواند - از صاحب خانه پرسید قبله کدام طرف است ؟ صاحبخانه درجواب گفت : من هنوز دوسال بیشتر نمی شود که در این خانه ام . از کجا بفهمم که قبله کدام طرف است.


مردی زن جمیله - صادق و پاکدامنی را به عقد خود در آورد . مدت دوسال باوی با کمال عشرت و محبت گذران نمود. پس از آن زن به مشکلی  آبله صورت دچار شد که بالاآخره منجر به آبله صورت او شد و زن زیبایی و جمالش را از دست داد.

آن مرد جوانمرد خیال کرد مبادا زن از رفتن حسن و عارضه جمال خود احساس خجلت کند. پس روزی سر از خواب برداشته و بی اختیار بنای گریه و زاری گذاشت. و بر سر و سینه خود میزد و صدای بناله و گریه بلند بود.

زن سبب این همه داد و فریاد و گریه و زاری پرسید - جوابداد که دریغا بدون موجبی هر دو چشمم کور شده و علتی هم برای آن نمیدانم . بیست سال دیگر که بقیه عمر آن زن بود همچنان زندگانی  نمود  که مبادا آنزن از زشتی صورتش  خجالت بکشد و پیش او احساس کمتری نماید.

ای صد آفرین بر این جوانمردی و مردانگی

دوستت دارم

 

قسمم قلبم بود،

وکیلم دلم،

حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان،

قاضی نامم را بلند خواند

و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد.

محکوم شدم به تنهایی و مرگ.

کنار چوبه دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم.

و من گفتم که به تو بگویند:

دوستت دارم .